یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیشکی نبود، انگاری خدا هم چشاشو بسته بود، یکی تک و تنها بین بقیه آدمها نشسته بود، خیلی دوست داشت نقاشی بکشه، یه کاغذ سفید برداشت با یه قلم سیاه، بالای صفحه یه خورشید کشید اون پایین یه خونه کوه های بلند اون دور دورها ،....
یک دخترک که تاب میخورد کنار خونه، دخترک از روی تاب اومد پایین و روی چمن های جلوی خونه راه بره پاهای دخترک سیاه شد
دخترک که ترسیده بود دستش رو به دیوار خونه گرفت، دست های دخترک سیاه شد، کوه های سیاه یه قطره برف نداشت و خورشید هم نور نداشت
دخترک آتشی روشن کرد تا اطراف رو ببینه و دود همه نقاشی رو گرفت دخترک نشست و شروع کرد به گریه کردن اونقدر گریه کرد گریه کرد که دیگه اشکی برای ریختن نداشت، چشماشو رو به آسمون دوخت بود و منتظر یه صدا بود یه صدای مهربون
دختر قصه که چشمای دخترک رو دید و دلش براش سوخت پس مداد رنگی خودشو برداشت و خورشید رو با رنگ طلایی رنگ کرد، رنگ ها آروم آروم به نقاشی برگشتند، چمن ها سبز شدند و آسمون آبی، صدای پرنده ها توی نقاشی پیچید دخترک نقاشی دوباره رفت و نشست روی تاب خودش...